مدیون مخاطبان ناشناس هستم
۱۴۰۴-۰۷-۰۸
بامداد جنوب – سمیه سمساریلر
مهشید ابراهیمیان، فارغالتحصیل رشته تئاتر از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران است و سالها بهصورت حرفهای در حوزه نمایشنامهنویسی و فیلمنامهنویسی فعالیت میکند. از میان آثار شاخص او میتوان به نمایشنامههای «ستارههای کوچک خاموشی» و «بیکسوکارها» اشاره کرد که هر دو موفق به دریافت جایزه جشنواره دانشجویی شدند و بعدها «بیکسوکارها» در تئاتر شهر نیز روی صحنه رفت. «زنی که زیاد میدانست» و «سکوت میراث تبار من است» از دیگر آثار این نویسنده بود که مخاطبان جشنواره فجر نیز آن را به تماشا نشستند. ابراهیمیان در عرصه فیلمنامه نیز کارنامهای پربار دارد؛ از فیلمهای سینمایی چون «شکلات تلخ» و «رؤیاهایم را نمیفروشم» گرفته تا نگارش سریالهای تلویزیونی «اشکها و لبخندها»، «کسی به من چیزی نگفت»، «اطلسیهای سفید»، «حورا» (پخششده از شبکه سه)، «نیلوفر مرداب» و «مسافر موریا». علاوه بر این، تجربه نگارش آثار کوتاه و بلند و طرحهای ویژه کودک و نوجوان نیز بخشی از فعالیتهای متنوع او را تشکیل میدهد. برای آشنایی بیشتر مخاطبان با این نویسنده خبرنگار بامداد جنوب با او گفتوگویی داشته که در ادامه میخوانید.
خانم ابراهیمیان برای شروع بفرمایید، دغدغه روایت کردن و نوشتن از کجا شروع شد؟
از وقتی با سواد شدم که چند سال پیش از ورود به مدرسه بود، علاقهمندی به داستان در من وجود داشته. در دوران مدرسه مدام از این شاخه به آن شاخه میپریدم. نقاشی میکردم، طراحی فرش، طراحی لباس و خلاصه همهچیز را امتحان کردم. به عکاسی و خطاطی بسیار علاقهمند بودم و در دانشگاه هم که تئاتر عروسکی خواندم به این دلیل که گمان میکردم این شاخه را بیشتر از باقی رشتهها دوست دارم؛ اما پس از اینکه تمام اینها را کنار هم گذاشتم، یک روزی به خودم آمدم و احساس کردم بدون تمام اینها میتوانم زندگی کنم اما بدون نوشتن نه.
آیا استادی برای نوشتن داشتهاید؟
در فضای آکادمیک استادی برای نوشتن نداشتهام؛ اما در زندگی استادهایی داشتهام، پدربزرگم، مادر بزرگهایم، شوهر عمهام و تمام کسانی که در کودکی برایم قصه تعریف میکردهاند اساتید بلامنازع من در نوشتن بودهاند. چنان تحت تاثیر آنها بودهام که تصمیم گرفتهام بنویسم. البته نمیتوانم بگویم تصمیم به نوشتن گرفتهام، نوشتن تصمیم گرفته است که با من بیاید. همیشه فکر میکردم چیزهایی که آنها نمیتوانستند یا به ذهنشان نمیرسیده بنویسند، باید روی کاغذ بیاورم. من مدیون آنها هستم.
استادان دیگری هم داشتهام رهگذران، همشهریان، در کل مردم. ارتباط با آدمها برای من همیشه بسیار مهم بوده است. بهخصوص وقتی جوانتر بودم و در شهر بیشتر تردد داشتم. همین حالا هم بسیار گوش میکنم. هنگامیکه سریال یا فیلمی نگاه میکنم، بیشتر از آنکه به قصهی اصلی توجه داشته باشم، مکالمات را میشنوم و در خاطرم میماند. در ترانه شنیدن هم همینطور، تمام جزئیات کلام را بهدقت ضبط میکنم. این حجم از شنیدن بسیار در کار من تاثیر داشته است.
خوب شنیدن واقعاً هنر است و شما هم گویی استاد شنیدن هستید. حالا برای ما از تفاوت تجربه نویسنده در ادبیات و هنرهای اجرایی بگویید؟
داستان با نوشتن تمام میشود. داستان میماند و مخاطب و تصویرهایی که نویسنده در اختیارش گذاشته. بهشت و جهنمش هم با خود مخاطب است؛ اما در نمایشنامه و فیلمنامه اینطور نیست. واسطههایی هستند میان نویسنده و مخاطب. مهمترینش کارگردان. عوامل دیگر هم از ریز و درشت، هرکدام تأثیر خودشان را میگذارند؛ بنابراین در ارائه نمایشنامه یا فیلمنامه به مخاطبت تنها نیستی. باید خیلی خوش شانس باشی تا آنچه قابل مشاهده میشود، همانی باشد که در ذهن توست. من البته در نمایشنامههایم خوش شانس بودهام. کارگردانی نوشتههایم را کار میکرد که نزدیکترین تصویر از ذهن مرا میساخت. گاهی حتی بهتر. علیرضا اولیایی که برای بودن در این مسیر همیشه سپاسگزارش هستم.
و در فیلم و سریالها چطور؟ این تجربه تکرار نشد؟
معضل اصلی که همیشه با آن مواجه بودهام، برمیگردد به ناتوانی فردی من. ناتوانی در برقراری ارتباطات لازم پشت پرده. متأسفانه کشور من جایی است که برای موفقیت سوای استعداد و توان انجام کار، مهارت ویژهای در راستای یافتن روابط میطلبد. البته این فقط مشکل من نیست نویسندگان بسیاری را میشناسم که یا مثل من استعداد برقراری چنین ارتباطاتی را نداشتهاند و اساساً کار را رها کردهاند یا نخواستهاند وارد این فضا شوند. منظورم بههیچوجه این نیست که تمام کسانی که بهجایی رسیدهاند موفقیتشان ماحصل روابط بوده است اما در مورد خود من در بزنگاههایی، این ناتوانی مشکلساز بوده است. مثلاً اثر بعد از رد شدن از فیلترهای بیپایان شکلی کاملاً متفاوت پیدا کرده و دیگر شبیه آن چیزی نیست که در ذهن داشتهام. این تغییرها، مخصوصاً وقتی از سر سلیقه یا بیتوجهی باشند، کمکم آدم را تهی میکنند و انگیزه نوشتن را میگیرند. در ایران ما، مشکل به همینجا ختم نمیشود؛ باید مدام حواست به خطوط قرمز شناور هم باشد، خطهایی که هر لحظه ممکن است با تغییر مدیر یا فضای سیاسی جابهجا شوند. چیزی که در یک دوره آزادانه اجرا میشود، شاید در دوره بعدی کامل ممنوع شود، بیهیچ منطق روشنی. این همه انتظار، این همه تغییر، این همه احتیاط، آدم را فرسوده میکند. به روزی میرسی که با خودت میگویی دیگر چرا باید نوشت وقتی نتیجه هیچوقت همان نیست که شروع کردی!
به هر حال سعی کردهاید یک راه حل برای این موضوع پیدا کنید؟
اگر بخواهی کارها را پیش ببری خیلی جاها ناچار به سفارشینویسی میشوی و تغییراتی که باب میلت نیست باید در اثرت وارد کنی. چند بار با این ماجرا درگیر بودهام. متنی را نوشتهای. میگویند بسیار خوب است ولی ما برای اجرا فلان چیز را میخواهیم. فکر کنید دو سال روی یک فیلمنامه جان گذاشتهای. تنها شغلت همین است، درآمد دیگری نداری. ناگهان از تو متن دیگری میخواهد. در تلهای، باتلاقی است که یا غرق میشوی و کار را انجام میدهی و یا به نحوی خودت را نجات میدهی و در هر دو حال به نتیجهای که باید نرسیدهای. بسیاری از همکاران من با این معضلات مواجه هستند. شرایط زندگی هر کس مربوط به خودش است بنابراین انتخابهایی که میکند قابل قضاوت نیست. همیشه جنگیدهام که به ورطههایی که برایم پذیرفتنی نیست تن ندهم. همیشه برایم سخت بوده است. جاهایی مجبور شدهام اما تا جان داشتهام تلاش کردهام حتی در کارهایی که کلیتش به من تحمیلشده، حرف خودم را در متن بگنجانم. این بسیار فرسایشی است. بعد از مدتی این جنگیدنها آدم را از پا درمیآورد. بهروزی میافتی که فکر میکنی بگذار فقط برای خودم بنویسم. این همیشه برخلاف باورهایم بوده است. همیشه فکر میکردم باید مقاومت کرد، باید برای مخاطب نوشت اما امروز خستگی نویسندگانی که عقب کشیدهاند را عمیقاً لمس میکنم.
یعنی این مشکل را برای همه کارهایتان داشتهاید؟
تا دلتان بخواهد، بسیاری از کارهایم موردی رد شدهاند بسیاری اساساً پذیرفته نشدهاند. جزئیاتشان را فراموش کردهام؛ اما خاطرم هست برای بسیاری از موارد هیچ توضیحی داده نمیشد. در مورد فیلمنامه و کار سریال که اوضاع بهمراتب بدتر است بارها کار سریال داشتهام که از تمام مراحل کارشناسیهای بیپایان گذشته و به قرارداد رسیده است. سپس نگارش شروعشده، به قسمت بیست و سی هم رسیده است. (دوستان همکار من خوب میدانند وقتی میگویم از تمام مراحل گذشته است از چه مشقتی حرف میزنم!) بعد ناگهان یکی کار را رد کرده است، بیهیچ توضیحی؛ و این است که تو میمانی و دلشکستگی و ناامیدی و بیانگیزگی و کو تا بتوانی بار دیگر بلند شوی برای من بسیار پیشآمده است.
کدام بخش چالش بیشتری داشت؟ زبان، مضمون یا شخصیتها؟
هر چیزی برانگیزاننده است. توضیحی که باید بدهم بهخصوص در مورد فیلمنامهنویسی، نویسنده آنقدری دقت نظر دارد که با زندگی در یک جامعه بداند چهحرفهایی را نمیشود بیان کرد، هرچند برای من نویسنده پذیرفتنی نیست اما اینها مواردی هستند که به محدودیت محتوای من نویسنده تبدیلشدهاند. معضل اصلی اینجاست که ناگهان چیزی رد میشود که اصلاً دلیلش را نمیفهمی و وقتی از ناظران و ارزشیابان هم میپرسی متوجه میشوی، منطق خاصی ندارد. به همین سادگی است، کسی چیزی را نپسندیده. میخواهم بگویم میتواند در این حد شخصی باشد. فکر کنید سنگ بنای داستان شما ناگهان با سلیقه شخصی یا خاطرات و عواطف یک فرد هماهنگ نیست و حذف میشود و متن تبدیل میشود به کاری بیسروته. همیشه گفتهام وقتی همه کارها بیسروته است، به این فکر کنید آیا میشود تمام نویسندهها بد بنویسند؟
به نظر شما با تغییرات و فضای رو به رشد شبکههای اجتماعی این وضعیت تعدیل نشده؟
وضعیت تغییر خاصی نداشته است. همان مضامینی که قبلتر نمیشد از آنها نوشت هنوز هم نمیشود؛ اما ظاهری غریب و پر زرقوبرق به مفاهیمی داده شد که پیشتر هم قابل ارائه بود. صرفاً پوستهای ظاهری است. شاید برای عدهای جالب باشد. لباسها، ظواهر تغییر کرده اما به نظر من بههیچوجه کافی نیست.
سخن آخر این گفتوگو با شماست.
در آخر اینکه در جاهایی که نخواستم قواعد تحمیلی را بپذیرم، دچار بیمهری شدم، همیشه با خودم میگفتم ایکاش آدمها در مسابقه استعداد و توان گوی رقابت را واگذار میکردند نه در این میدان که نباید سهم ما باشد. بسیار دوستان توانمندی را میشناسم که آثارشان در تلههایی که از آنها حرف زدم، افتاد و در موردشان این تلقی به وجود آمد که توان کافی نداشتهاند؛ اما اینطور نبوده است. من شهادت میدهم چون مخاطب بیواسطه آثارشان بودهام. شهادت میدهم چهکارهای ارزشمندی که تلف شد. ولی ناامید نیستم.
نظر خود را بنویسید
نام و ایمیل اختیاری هستند. فقط نظر شما ضروری است.