شاعری ایستاده بر ایمان
۱۴۰۴-۰۵-۱۲
بامداد جنوب – الهام بهروزی
احمد آرام یک هنرمند چند وجهی است که هم داستانهای خلاقانه و نواندیشانه مینویسد، هم نمایشنامههای جذاب و معنامند خلق و تئاتر تولید میکند و هم دستی در فیلمسازی و سینما دارد. به جرات میتوان گفت او یک هنرمندمولف اندیشهورزِ اندیشهگستر است که با اتکا بر اسطورهها، افسانهها، آیینها، فرهنگ فولکلور و اقلیم منحصربهفرد جنوب شاهکارهایی خواندنی پدید میآورد.
خیلی از افراد بیشتر او را یک داستاننویس میدانند در حالی که او یکی از کارگردانان صاحبسبک تئاتر جنوب به شمار میرود که با تولید آثار فاخر و بومی ریشهدار نقش شگرفی را در بازنمایی فرهنگ شفاهی این منطقه ایفا کرده است. «آخرین بار کی دیدمت گندم» یکی از قابلدرنگترین آثار آرام در دهه ۹۰ است که به موضوع زن و اقلیم جنوب پرداخته. آرام همانقدر که به داستان علاقه دارد، تئاتر را مقدس میداند و برای تولید هر اثر نمایشی ریاضتها میکشد تا اندیشهای را که پشت تئاتر پنهان است به نحو مطلوبی به مخاطبش منتقل کند.
دغدغههای تئاتری آرام باعث شد که با این هنرمندمولف و کارگردان باتجربه تئاتر بوشهر به گفتوگو بنشینم. ماحصل این گفتوگو در دو شماره منتشر خواهد شد که بخش اول آن در این شماره میآید.
آقای آرام شما پنج سال است که از تئاتر دور بودید و کاری را روی صحنه نبردید. البته اشاره کردید که سال ۹۸ قرار بوده اثری به نام «خاکسپاری زن مرده» را روی صحنه ببرید؛ اما کرونا مانع شد، حال ظاهرا درصدد هستید که سال جدید کاری را روی صحنه ببرید، درست است؟
ببینید من هرگز از تئاتر دور نمیشوم؛ چون تئاتر با خون من عجین شده، از پانزده سالگی تا کنون؛ اما چیزی که همیشه به نگرانیهای من دامن میزند، این است که روزبهروز شرایط کار عملی سختتر میشود. همین که بخواهی کاری را روی صحنه ببری، مشکلات عدیده دامنگیرت میشود؛ از نبود اسپانسر گرفته تا مسائل دیگر. کارگردانی تئاتر جزء سختترین مشاغل امروزی است. کافی است ماهها کار و زحمت بکشی و ناگهان یک نابازیگر نامسئول، درست قبل از اجرا، کار را رها کند و زحمات دیگران را به هدر بدهد. اینها مشکلاتی است که اغلب کارگردانها با آن روبهرو هستند.
این روزها اگر بخواهی کاری را روی صحنه ببری، مثل راه رفتن روی لبه تیغ است. حالا با نوشتن هر نمایشنامهای، همان لحظه آن را در ذهنم به صحنه میبرم و از شنیدن صدای بازیگران مجازی لذت میبرم؛ البته این یعنی تئاتر یکنفره که هیچ ارزش هنری ندارد. تئاتر متعلق به همه است و اگر مردم را از دیدنش محروم کنی، پشیزی ارزش ندارد، چون معنای واقعی بودنش را از دست میدهد. من هرگز تئاتر را برای دیده شدن خود انتخاب نکردهام؛ هدف من دیده شدن اندیشهای است که پشت تئاتر پنهان است. کسانی که با من کار کردهاند میدانند که تئاتر برایم یک مقوله مقدس است. من همانطور که در خلق متن بسیار ریاضت میکشم، در روی صحنه بردن یک نمایش هم تمام توانم را صرف میکنم، چون نمیخواهم به مردمی که عاشق تئاترند و به بازیگری که تمام خودش را به صحنه میسپارد، خیانت کنم.
مسئله دیگر این است که اصلا مسئولانی وجود دارند که دلسوز هنرهای نمایشی باشند؟! اینجا اگر تا صد سال هم کار نکنی، آب از آب تکان نمیخورد؛ یعنی کسی نه دلش به حال فرهنگ و هنر این شهر میسوزد و نه برایت ارزشی قائل است. پس چرا وقتت را در چنین فضایی تلف کنی؟ حقیقت این است که این روزها هیچ چیز در امر نمایش برای من مطلوب نیست. چه بهتر که آدم خودش را محترمانه بایگانی کند تا آلوده بیتدبیری دیگران نشود.
گلایه شما بجاست اما با تغییراتی که در حوزه مدیریت فرهنگ و هنر استان روی داده، این امید میرود که تئاتر بوشهر پویاتر شود؛ برگردیم به ادامه گفتوگو. استاد شما در آثار خود اغلب به فرهنگ، جغرافیا و ریشههای بومی جنوب میپردازید؛ این بومگرایی تا چه حد در ساختار و زبان نمایشنامه تأثیرگذار بوده است؟
بدون شک تئاتر برآمده از آیینها و باورهای مردمی است. اگر در خلق یک نمایش، زبان جغرافیا و فرهنگ عامه نادیده گرفته شود، اثری که ارائه میشود ماندگار نخواهد بود. متأسفانه اغلب جوانها وقتی به بومگرایی پناه میبرند، هدفشان بیشتر جلب توجه است، چون دیدهام که چگونه باورهای فولکلوریک را به انحراف میکشانند؛ دقیقاً شبیه خیامخوانیها، یزلهها و نِیمههای دریایی. وقتی جنبههای توریستی و تجاری وارد باورها میشود، هنر سویههای واقعی خود را از دست میدهد.
به موسیقی بومی بوشهر نگاه کنید: ملغمهای از هیچ است. سازهای بومی و ترانهسرودها زبان واقعی خود را از دست دادهاند. هرکس از راه میرسد میخواهد از این موضوع برای خودش قبایی بدوزد، بیآنکه تعهد و مسئولیتش را بفهمد. این روزها تنها موسیقی بومی باورپذیر جنوب در بندرعباس است؛ شعرها بکر و دستنخورده، صداها اصیل و سازها توانمند، چون بندریها از زبان جغرافیا بهخوبی محافظت میکنند و موسیقیشان هردمبیل نیست. در این زمینه، تئاتر بومی ما نسبت به موسیقی وضعیت بهتری دارد، اما باید کسانی که میخواهند تئاتر بومی را تقویت کنند با هنر، فرهنگ و جغرافیا عجین باشند و آن را جدی بگیرند تا کارشان ماندگار شود.
همین طور است. شما خودتان در فرایند خلق نمایشنامه، آیا از همان ابتدا ساختار را دقیق مشخص میکنید یا اجازه میدهید شخصیتها و دیالوگها به تدریج مسیر روایت را بسازند؟
همه چیز بستگی دارد به ذات پیرنگ یا طرح داستان. پیرنگی که در نمایشنامه به کار میبری تفاوت زیادی با پیرنگ داستان یا فیلمنامه دارد، چون در تئاتر متکی به دیالوگ، خلق شخصیت و اتمسفری هستیم که باید رابطهای زنده و خونی با مخاطب برقرار کند. من ممکن است ماهها یا سالها درباره یک پیرنگ بیندیشم و تمام سویههای اجتماعی آن را بررسی کنم.
شخصیتهای من در نمایش باید راستگو باشند و مردم را بفهمند. ضرباهنگ نمایشنامه باید متناسب با نبض جامعه باشد. لذت ویژهای دارد وقتی شخصیتهایت را که روی کاغذ خلق کردهای، این بار صدای نفسهایشان را روی صحنه بشنوی، حتی صدای پایشان یا احساسات پنهانشان که باید با احساس تماشاگر گره بخورد. اینها برای نویسنده خوشایند است. وقتی نمایشنامهای تمام میشود، بخشی از وجودم با تقدیر و سرنوشت متن یکی میشود. اگر متن موفق باشد، نویسنده مدام تکثیر میشود و اگر نه، یعنی کار خوبی نکردهای.
آیا کار جدیدتان با آخرین کارتان؛ یعنی «آخرین بار کی تو را دیدم گندم» شباهتی دارد؟
خیر. من تلاش میکنم با هر اثری که خلق میکنم، سویههای تازهای از معرفت انسان را در مسیر تکامل اجتماعی به نمایش بگذارم. ممکن است همه ما سرنوشتی مشترک داشته باشیم، اما آن روی سکه متفاوت است. هر اثر باید زبان خاص خود را داشته باشد؛ زبانی که هویت متن را در خود حل کند.
در تمام مدتی که مینویسم، شبیه همان متنی میشوم که قرار است دیگران بخوانند و انتظار دارم متن آنقدر جربزه داشته باشد که تماشاگر را نیز شبیه خودش کند. اگر دیالوگها، میزانسنها، طراحی صحنه و نورپردازی همان باشد که تماشاگر قبلاً در کار من دیده، یعنی حرف تازهای نزدهام و بهطور مضحکی خودم را تکرار کردهام؛ این عیب بزرگ و نابخشودنی است.
با توجه به شرایط امروز تئاتر ایران و وضعیت اقتصادی و اجتماعی، به نظرتان چه چالشهایی پیش روی کارگردان تئاتر از جمله خود شما در تولید اثر وجود دارد؟
ما داریم دنیای خطرناکی را تجربه میکنیم؛ خطری که بالای سر بشریت است و نمیتوان آن را نادیده گرفت. سایه سنگینش را حس میکنیم و همین ما را به فکر واداشته و بهطور طبیعی هر انسان آگاهی را دچار دلهره میکند. حوادث و رخدادهای جهانی، چه مثبت و چه منفی، نشان از تغییر و تحول دارد و هنرمندان، فیلسوفان و ادیبان زودتر از سیاستمداران متوجه آن میشوند.
سیاست متکی به حیلهگری است، اما وظیفه هنر در قبال چنین چالشهایی، نشان دادن میزان خطری است که جهان را تهدید میکند. سیاستمداران بعد از پایان کارشان محو میشوند، اما هنرمند و اثرش جاودان میماند. این چالشها چهره هنر را تغییر میدهند و هنر در روند تکامل خود قابل مصادره نیست.
تئاتر امروز ایران تئاتر ۱۰ سال پیش نیست و ۱۰ سال پیش هم شبیه ۵۰ سال قبل نبود. وقتی به این نمودار نزولی نگاه میکنیم، درمییابیم رشد نکردهایم، چون هنرمندی که از این طریق ارتزاق کند، مجبور است برای زنده ماندن تن به هر کاری بدهد یا به خود و آرمانهایش خیانت کند یا مهاجرت کند یا در نهایت منزوی شود و به شغلهای کاذب روی آورد. اینها زنگ خطر توقف تئاتر است.
من اجازه نمیدهم حادثهای مرا متوقف کند، حافظهام زنده است و آدم ناامیدی نیستم، چون به هنر متعهد ماندهام. امروز در این بندر کوچک، جهان را همانطور میبینیم که در کلانشهرها به آن فکر میکنند. به قول مکلوهان، جهان روزبهروز به دهکدهای کوچک تبدیل میشود و درد همه هنرمندان مشابه است. حتی تولید نشدن اثر نیز خود نوعی تولید است، چون آیندگان علتش را در تاریخ جستوجو خواهند کرد.
شما علاوه بر نمایشنامهنویسی، داستان هم مینویسید؛ چه زمانی ایدهای را برای تبدیل شدن به داستان انتخاب میکنید و چه زمانی احساس میکنید این ایده قابلیت تبدیل شدن به نمایشنامه را دارد؟
همهچیز مربوط به پوستاندازی هنرمند است؛ گاهی میتوانیم، گاهی نمیتوانیم. به هر صورت هر دو مربوط میشود به موقعیت اجتماعی. نویسنده در هر حالتی تصمیم دارد فردی خیانتکار نباشد؛ نه خیانت به خودش و نه به هنرش. داستان، نمایشنامه و حتی فیلمنامه، هر سه از فعل نوشتن میآید؛ نوشتن کار آسانی نیست. اعتراف میکنم که از آینده هیچچیز نمیدانم، چون درگیر «زمان حال» هستم.
«زمان حال» راحتتر با من حرف میزند تا زمان گذشته یا حتی آینده. اگر در زمان حال یک طرح داستانی به سراغم بیاید، آن کسی که در من تصمیم میگیرد که آن طرح داستانی باید وارد کدام ژانر نوشتاری شود، فقط «حافظه» من است. حافظه گیرندهای بسیار قوی است که نویسنده را به مصائب اجتماعی گره میزند و بعد از آن، معماری اثر اندکاندک شکل میگیرد تا وقتی اثر شما پایان نگرفته، هیچ عاملی در روند خلق اثر معلوم نیست و همهچیز مبهم است؛ ممکن است آن داستان تبدیل به فیلمنامه یا نمایشنامه یا حتی یک طرح گرافیکی بشود. برای همین است که میگویم این «زمان حال» است که به من فرمان میدهد تا احساساتم را بهروز کنم. من نویسندهای تجربیگرا هستم، همیشه بودهام و خواهم بود. هیچ نویسنده یا هنرمندی کامل نیست و مدام باید برای کاملشدن زحمت بکشد. واقعاً نمیتوانم پیشگویی کنم که این طرح داستانی که در مخیلهام جا خوش کرده است به چه سرنوشتی دچار میشود.
این گفتوگو ادامه دارد…
۱۴۰۴-۰۵-۱۲
۱۴۰۴-۰۶-۲۳
۱۴۰۴-۰۵-۲۵
نظر خود را بنویسید
نام و ایمیل اختیاری هستند. فقط نظر شما ضروری است.