علی شمسی
علی شمسی

«علت مرگ: نامعلوم»؛ اثری درباره مرده‌‌های متحرک

0 بازدید

با «علت مرگ: نامعلوم» ممکن است از همان ابتدا، ارتباط برقرار نکنیم؛ چرا که تبلیغات و اخبار پیرامون آن بیشتر از خود فیلم، اهمیت پیدا کرده و این مساله می‌‌تواند توقعات نابه‌جایی در ذهن مخاطب ایجاد کند که برای درک واقعیت‌های فیلم مضر باشد.

برای دیدن «علت مرگ: نامعلوم» اما باید خودمان را آماده تماشای اثری متفاوت کنیم. ضمن این‌که نباید این اثر را از منظر یک «فیلم خاص» یا به عنوان رقیب سه فیلم ایرانی راه‌یافته به آکادمی اسکار تماشا کرد؛ چراکه سایه تاریک اخبار و حواشی، اجازه نمی‌‌دهد فیلم را آن‌طور که «واقعا هست» ببینیم یا بپذیریم. از قضا، آقای زرنگار هم، سکانس‌‌های اول فیلم را با شب و تاریکی آغاز می‌‌کند تا به ما بگوید می‌بایست با ذهن باز با فیلم روبه‌رو شویم؛ نور ضعیف چراغ‌‌هایی که بر متن قصه تابیده می‌‎شوند تا چشم ما را به سینمای تاریک عادت دهند.

با شکل‌‌گیری ماجرای اصلی فیلم، برایمان روشن می‌‌شود که شخصیت‌‌های حاضر در داستان، انسان‌های منفعلی هستند که در برابر اتفاقات و مسائل ناگوار زندگی‌‌شان، بسیار عاجز و ناتوان ایفای نقش کرده‌‌اند! قصه به ما می‌‌گوید که آن‌ها ثبات شخصیتی ندارند، پیرو اصول و ارزش‌‌های محکمی نیستند و هویت اجتماعی فعلی‌شان نیز نمایانگر استیصال همه‌‌جانبه‌‌ای است که مدت‌‌ها می‌شود «زندگی سالم» را برای‌شان، دست‌نیافتنی ساخته است. آن‌ها هرکدام به دلایلی از جمله فقر مالی و فقر فرهنگی از اجتماع طرد شده‌اند. افرادی که نه‌تنها در گذشته‌‌شان فرصت «شناخت درست» مسائل را پیدا نکرده‌‌اند؛ بلکه همیشه در تنگا به سر برده و اکنون هم در مواجهه با مسئله‌‌ای جدیدتر، مثل همیشه ناتوان عمل می‌‌کنند. شرایط تلخ اجتماعی و فرهنگی، تا حدی بر آن‌ها غلبه دارد که قدرت «خردورزی» را از آن‌ها سلب کرده است. پس ما با انسان‌‌هایی روبه‌رو می‌‌شویم که «اندیشیدن» را کنار گذاشته و در برابر ناملایمات زندگی، تسلیم بی‌قید و شرط هستند. آن‌ها به‌طور کلی، مانند مرده‌‌های متحرک و فاقد روح، به تلاش برای بقا مشغول هستند.

اگر بخواهیم با فضای «علت مرگ: نامعلوم» آشتی کنیم، بهتر است با طرح چند سوال به تماشای فیلم بپردازیم تا با آن هم‌دل بمانیم. مثلا باید پرسید که این اثر سینمایی، قصد دارد چه چیزی به مخاطبین ارائه دهد؟ چرا با این که فیلم با ارائه نماهای وسیع و خشک جاده‌­ای (کویر و دشت‌‏های پیرامون آن) در ما احساس تشنگی ایجاد می‌‌کند اما در نهایت، ما را نه به دریا می‌‌رساند و نه به آب؟ چرا از ابتدا تا انتهای قصه فیلم، به سراب هدایت می‎‌شویم؟ آن هم سرابی به نام «انسان». انسانی که نه ‌تنها مغلوب سراب شده بلکه خودش هم سمبل آن محسوب می‌شود. آیا فیلم از مخاطب می‌خواهد تا با چشمانی تشنه به عاقبت تصمیم‌‌های انسان‌‌های درون داستان خیره باشد؟ می‌‌خواهد که ما فقط و فقط با پدیده «انسان زوال‌یافته» آشنا شویم؟ با  این تفاسیر، هرچه روند سریع فیلم بخواهد مخاطب را به جلو حرکت دهد، ولی ما به ناچار باید عقبگرد کنیم. ذهن پرسشگر و سوالات ذهنی ما می‌‌تواند مشوق بهتری نسبت به داستان خود فیلم باشد. «علت مرگ: نامعلوم» شبیه آینه‌‌ای است که در برابر ما گرفته شده تا خود را تماشا کنیم اما به تشریح راهکارهایی که به حل مسائل ختم می‌‌شوند، نمی‌‌پردازد. در فیلم آقای زرنگار خبری از نسخه یا راه حل نیست. فیلم فقط روایتگر «فاجعه» است و ما نیز فقط تماشاگر انسان‌‌های فاجعه‌‌آفرین.

بنابراین نمی‌‌توان انتظار داشت که از تماشای این فیلم لذت ببریم. قرار هم بر این نیست؛ زیرا آثاری که با موضوع اجتماعی (یا شاید فلسفی) ساخته می‌شوند، هدف‌شان لذت مخاطب نیست و به‌دنبال آن سعی می‌‌شود همه توجهات به اندیشیدن و تفکر سوق داده شود و در نتیجه این‌گونه فیلم‌‌ها عمیقا رنج‌آور خواهند بود. اندیشیدن به پدیده‌ای به نام «انسان» و چیستیِ «زوال و مرگِ انسانیت» برای مخاطب یک اثر سینمایی، رنج فراوانی می‌‌آفریند.

به مانند ضرب‎‌المثلی که می‌گوید «همه راه‌ها به رم ختم می‌‌شوند»، مسیر زندگی اکثر شخصیت‌‌های فیلم نیز به مرگ ختم می‌‌شود؛ اما این مرگ به معنای پایان بیولوژیکی انسان‌ها نیست بلکه به معنای تباهی زندگی‌‌هایی است که با مرگ، هیچ تفاوتی ندارند؛ یعنی به تصویرکشیدن زندگی‌‌های سرتاسر شوره‌‌زار، بی‌آب و خشک. آدم‌‌های داستان فیلم، آن هفت نفری که ظاهرا زنده هستند، هریک در گذشته تصمیماتی گرفته‌‌اند، سبک‌های زندگی مختلفی انتخاب کرده‌‌اند -یا به ناچار پذیرفته‌‎اند- که همگی به زوال هستی‌‌شان و مرگ روح‌‌شان، منتهی شده است. وجه اشتراک آن‌ها گریز از «خردگرایی» و «اخلاق» است.

 آن‌ها در مواجهه با نیازهای انسانی، آن‌قدر منفعل شده‌‌اند که در برابر دلارها (ثروت بادآورده‌‌ای که در این فیلم به عامل سعادت یا خوشبختی تعبیر شده است)، ضعف مطلق نشان می‌دهند. در ادامه نیز با کمال بی‌اخلاقی، ادعای سهم‌خواهی دارند. پس برای به دست آوردن این ثروت به اصطلاح «امیدآفرین» حاضرند انسانیت خود را قربانی کنند. این انسان‌‌های به ظاهر زنده، با این که برای تلطیف وجدان فردی و توجیه اعمال‌شان از انواع کلاه‌های شرعی استفاده می‌‌کنند اما به هیچ وجه موفق نیستند. با این که به نمایندگی از اقشار دردمند جامعه، دلایلی دارند که به خطا و تصمیمات غیراخلاقی، گرایش پیدا کنند، ولی دست آخر هیچ‌کدام نمی‌‌توانند یکدیگر را قانع سازند. به همین خاطر هیچ پیوند عاطفی و دائمی نیز بین آن‌ها شکل نمی‌‌گیرد. حتی دوستی‌‌ها و عشق‌‌هایی که از قبل وجود داشت هم تا انتهای فیلم به مرور از هم می‌‎پاشد. ما با سرنوشت انسان‌‌های مرده‎‌ای مواجه‌ایم که فقط در ظاهر به زندگی مشغول‎‌اند.

حشرات و مگس‌ها روی سر و پیکر این جماعت، همان‌گونه در حال پرواز هستند که بالای سر «تنها جنازه­‌ی واقعا موجود» در فیلم نیز حضور دارند. آن‌ها در جاده‌ زندگی حرکت می‌‌کنند اما، طوفان گرد و خاک از در و پنجره وارد خودروی حامل‌شان می‌‌شود. گویی همگی زیر خاک تصمیمات غلط‌شان دفن می‌‌شوند؛ چه در گذشته‌‌شان و چه در قصه‌ جاری این فیلم که اکنون ما نظاره‌‌گر آن هستیم. آیا چنین اجتماعی، چنین جمع کوچکی یا چنین افراد و اشخاصی، همگی مرده‌‌های متحرک نیستند؟ انسان‌‌هایی که در بزنگاه تصمیمات حساس و خردورزی‌های جمعی، نمی‌‌دانند انتخاب‌های سالم چیست یا نمی‌‌خواهند (و نمی‌توانند) این انتخاب‌‌ها را برگزینند.

آن‌چه برای مسافران در فیلم اتفاق می‌‌افتد نه به سعادت و خوشبختی، که به دنباله‌‌دار شدنِ معضلات آن‌ها ختم می‌‌شود. هیچ فرقی از نظر عملی بین افراد در داستان وجود ندارد. همگی به تباهی اجتماعی و فردی چنگ انداخته‌‎‏اند؛ اما این پایان فیلم نیست و صد البته که این فیلم، پایان هم نیست. هرچند که زندگی آدم‌‏های قصه و ماجراهایی که با آن تقابل دارند، همگی برچسب «تکراری» را با خود یدک می‌‌کشند اما در عین حال، هیچ‌وقت مسئله‌شان «تکراری» نمی‌‏شود. باید همیشه در فیلم‏‌های اجتماعی به این نوع مسائل پرداخته شود. شاید همه‌ موقعیت‌‌های «تباه‌کننده زندگی» در جامعه، در سالیان متمادی تکرار شوند اما نباید از «امید به بهبود اوضاع» نیز غافل شد.

اشتراک‌گذاری: