مقدمهای در باب «چند بحرانی»
روانشناس بالینی
در گذشته، «بحران» معمولاً به رویدادی اشاره داشت که از راه میرسید، نظمی را مختل میکرد و سپس، با مجموعهای از اقدامات، مهار یا مدیریت میشد؛ اما امروز، در جهانی بیقرار، با مفهومی تازه روبهرو هستیم که بحران را نه یک حادثه، بلکه یک ساختار میداند: ساختاری درهمتنیده به نام «چندبحرانی» (Polycrisis).
در وضعیت «چندبحرانی»، ما با یک تهدیدِ مشخص روبهرو نیستیم، بلکه با درهمتنیدگی بحرانهای گوناگون مواجهایم. رکود اقتصادی، بیثباتی سیاسی، آلودگی زیستمحیطی، آشفتگی روانی، بیاعتمادی اجتماعی، تحریفِ مستمرِ واقعیت در بسترهای رسانهای و گسترش اخبار متناقض… همگی نه جدا از هم بلکه بهعنوان حلقههایی از یک زنجیر، زندگی فردی و جمعی ما را احاطه کردهاند. در چنین شرایطی، ذهن، خسته و مضطرب میشود، تصمیمگیری دشوارتر و ابهامات پیشِ رو بیشتر میشود، اما این موقعیتِ پیچیده و ناپایدار، با همهی دشواریاش میتواند اسبابِ نگرشی نو و فرصتی برای بازچینش اولویتها فراهم کند؛ نه برای «حلِ بحران»، بلکه از جنسِ ساختن «معنا» در دل آن.
در تجربهی چندبحرانی، نخستین راهبرد، کاهش دامنهی کنترل ذهنی و تمرکز بر دایرهی تأثیر فردی است. در جهانی که ناپایداری بیرونی اجتنابناپذیر است، بازگرداندن توجه به آنچه واقعاً در اختیار ماست، از فرسایش روانی جلوگیری میکند. تمرکز بر چیزهایی که میتوانیم تغییر دهیم _حتی اگر کوچک باشند_ میتواند حس کنترل، آرامش و عزتنفس را بازگرداند؛ از کیفیت تعامل با عزیزان، مراقبت از جسم و خواب تا خاموشکردن تلفن برای نیمساعت، خواندن یک صفحه کتاب، یا گفتوگویی صادقانه با یک دوست.
این اقداماتِ کوچک، صرفاً واکنشهای پراکنده نیستند؛ بلکه بازسازیِ آگاهانه ساحتی از زندگیاند که در میانه آشوب همچنان قابللمس و زیستن باقی میماند.
راهبرد دوم، تقویت پیوندهای اجتماعی در مقیاس خُرد است. در دورانی که نهادهای کلان بیثباتاند، «شبکههای انسانی کوچک» (خانواده، دوستان، گروههای محلی) میتوانند منبع تابآوریِ جمعی شوند. بحران وقتی دردناکتر میشود که آن را بهتنهایی حمل کنیم.
و راهبرد سوم، بازنویسیِ روایت شخصی است. در دورانی که ایدههای تقلیدی، هویتهای تحمیلشده، زندگی نزیسته و بسیاری از تئوریهای وارداتی دیگر قادر به تبیین وضعیت ما نیستند و پاسخهایی که زمانی برایمان بدیهی بود، امروز ناکارآمد و بیربط به تجربهی زیستهاند، بازآفرینیِ روایت شخصی ضرورتی وجودی مییابد.
این بازآفرینی، لزوماً با پاسخهای بزرگ همراه نیست؛ گاه از دل پرسشی ساده آغاز میشود: «من، در این جهان پرآشوب، کیستم؟ بودنم برای چه کسی معنا دارد؟»
و نکتهی مهم: این بازآفرینی، تنها دروننگرانه نیست؛ بلکه مستلزم بازنگری در آن چیزی است که هر روز ذهن ما را شکل میدهد. کدام «رسانه» را پی میگیریم؟ چه روایتی را جذب میکنیم؟ و این انتخابها، کدام تصویر را از ما و جهان میسازند؟
شاید دیگر نتوانیم بحران را بیرون از خودمان تصور کنیم. جهانِ پیرامون، با زخمها و بیثباتیهای مداوم، بدل به منظرهی هر روزه ما شده، اما درست در همین بیقراریِ ممتد، در لحظههایی که تکیهگاههای بیرونی فرو میریزند، سالمترین واکنش، بازگشت به درون و بازنگری در معناست.
در چنین زمانهای، ما به بازخوانی تجربهی زیسته فراخوانده میشویم؛ نه از راه تکرار پاسخهای گذشته، بلکه با مواجههای صادقانه با خویش و با حقیقتی ژرفتر!
ما بهنوعی «وحدت» نیاز داریم که تضادها را نفی نکند، بلکه آنها را در دل خود بپذیرد و معنا ببخشد.
اگر هیچچیز بهتنهایی پاسخگو نیست، شاید پاسخ در ترکیبها باشد؛ جایی میان فکر و عمل، خلوت و صحبت، آگاهی و همراهی؛ آنجا که زندگی، دوباره قابل زیستن میشود.