دوری یا نزدیکی به ماه؟ مسأله این است
۱۴۰۴-۰۵-۰۶
میخواهی در هفتادوهفتسالگی در نوشتههای سیزدهسالگیات دست ببری؟ زیادی شستهورفته نوشتهای؟ یا خشک و غیربازیگوشانه؟ خب، باشد تو اینطور مینوشتهای. اگر حالا جملهای را حذف یا واژهای را بالا و پائین میکنی دلایل امروز خودت را داری… تازه، نیتِ آن داری که نسبت به ذهنیت و قلم سیزدهسالگیات امانتدار و صادق باشی.
جمعه ششم مردادماه ۱۳۴۰
از دیروز عصر مامان میگفتند که ممکن است عمو کاظم و خاله جان با خانوادههایشان به اینجا بیایند. صبح چشم به در دوخته بودیم و هر آن منتظر بودیم صدای بوق ماشین شنیده شود و متعاقب آن «کل نصرالله» باغبان دواندوان کلون در را بکشد و مهمانان وارد شوند، ولی رؤیای ما به حقیقت نپیوست و بوق ماشینی خوشحالمان نکرد. صدای چرخهای اتومبیلی روی شنهای داغ خیابان باغ شنیده نشد و جهان هم چنان به سیر طبیعی خود ادامه داد.
مامان میگفت ممکن است نامزدهای تهمینه و آفرین نیز به محمدیه بیایند. من از تصور اینکه آن دو نفر با ورودشان ولولهای در دل دختران جوان به پا کنند و آنها را به یاد زندگی مشترک آیندهشان بیندازند خوشحال شدم.
چگونگی نامزدی تهمینه از این قرار بود که یکشب در خانه وقتی مهتاب روی آب حوض میشکست و من و آفرین مثل دو یار مهربان کنار حوض نشسته و دستهایمان با آب بازی میکرد و نزدیک به یکدیگر بهآرامی باهم حرف میزدیم. آفرین از تغییرات تازه سخن گفت و گِله کرد که چرا مامان او را از چگونگی ماجراهای خانه باخبر نمیکنند.
آن شب آفرین غرغرکنان دور شد و من آرام و زمزمهکنان از پلهها بالا رفتم. همانطور که چشمهایم به هر طرف میچرخید در سیاهی شب در راهرو سایهای دیدم که آرام کنارِ درِ اتاق بالا و پایین میرفت. کفشهایم را به دست گرفتم و آهسته چون گربهای چالاک پشت درِ راهرو خزیدم و توانستم شبح لرزان تهمینه را در نور کمرنگی که از اتاق میتابید و قسمت کمی از راهرو را روشن میکرد ببینم. میتوانستم آخرین علائم کودکی را در پشت شیشههای ذرهبینی عینکش و در چشمان درشت و زیبایش به موضوع ببینم. در اتاق باز شد و مامان بیرون آمده و به او نزدیک شدند. سرم را جلو آوردم و گوشهایم را تیز کردم. مامان چیزی زمزمه کرد در تاریکی نتوانستم قیافه تهمینه را موقع گفتن جمله «هر طور میل شماست» ببینم. لبخندی روی لبهایم دوید. «خب؛ دیگه تمام شد». نگاهی به تهمینه انداختم. متعجبانه دریافتم که خیلی زود بود تشکیل خانواده بدهد.
بعد از این ماجرا دریک نیم روز که بهدرستی به یاد ندارم در چه فصلی از سال بود در خانه کوبیده شد: «کیه؟» صدایی آرام جواب داد: «وا کن»
بهطرف در دویدم. کلون در را کشیدم. در صدایی کرد و روی پاشنه چرخید سر پیش بردم و کنجکاوانه به پشت در نگریستم. مردی خوشاندام و خوشقیافه پشت در لبخند میزد. لبخندش به نظرم عجیب میآمد. انگار سالهاست میشناسدم. خندید. لابد از قیافه حیرت آلوده من خندهاش گرفته بود. گفت: «مامان خونه هستند؟» و نام فامیلش را گفت. به مامان که گفتم خندیدند و در مقابل چشمان حیرتزده من آوردندش تو خانه. به نظرم آمد چیزی دستش بود. شاید حلقه نامزدی بود.
این اتفاق در زندگی تهمینه چند سال پیش افتاد. اکنون او هیجده سال دارد و شاید تا چند ماه دیگر مقدمات عروسی او را فراهم کنند.
نامزدی آفرین یک ماه پیش موقعی که او میخواست سیکل پایان دوره اول دبیرستان را بگیرد انجام گُرفت. در مراسم نامزدیاش پشت در اتاق نشسته بودم و از لای شکاف در به داماد و خواهر و مادرش، خویشاوندان تازهمان مینگریستم. تمام قوهام را در چشمهایم متمرکز کرده و مشتاقانه نگاه میکردم… وقتی که داماد حلقه به دست پیش آمد و الماسهای حلقه نامزدی در دست کوچک ناهید درخشیدن گرفت احساس کردم صدای بال فرشتگان خوشبختی را که در بالای منزلمان اوج میگرفت میشنوم.
گفته میشود که عروسی آفرین به فاصله کوتاهی پس از تهمینه انجام میگیرد. آنوقت من دختر بزرگ خانواده میشوم و وظایفی را که تهمینه و آفرین مشترک انجام میدادند باید بهتنهایی عهدهدار گردم.
موقع ناهار خوردن صدای پایی با عجله شنیده شد و در با شتاب باز شد و سکینه داد زد: «خانم، ناهارتان را نخورید آقایان آمدند.» مثل ترقه از جا جهیدیم. تهمینه با آرامش همیشگیاش اندکی گیجتر و آفرین سرخ و پرهیجان بهطرف اتاق مجاور هجوم آوردند.
۱۴۰۴-۰۵-۰۶
۱۴۰۴-۰۵-۲۵