نسرین نفیسی
نسرین نفیسی

 دوری یا نزدیکی به ماه؟ مسأله این است

18 بازدید

این روزها که دفترچه خاطرات سال‌های دورم را ورق می‌زنم، هنوز خاطراتش جان تازه‌ای به روحم می‌دهد. یکی از آن روزها را دوباره می‌خوانم و از یکم مردادماه ۱۳۴۰ برای شما می‌گویم.

صبح به‌زحمت زودتر از همیشه چشم ‌باز کردم. شب چون سرباز شکست‌خورده‌ای گریزان از شکستی که از صبحگاه خورده، می‌رفت تا برای نبردی به همراه پیروزی آماده شود. نسیمی خنک و ملایم با شاخسارها کلنجار می‌رفت و گنجشک‌ها جیک‌جیک کنان می‌خندیدند. ماه رنگ عوض می‌کرد و پشت ابرهای سفید آسمان پنهان می‌شد.

یاد واقعه تأسف‌انگیز دیشب افتادم. ما همیشه شب‌های تابستان وقتی‌که ماه بالا می‌آید، بر سر انداختن رختخواب‌ها بگومگو داریم. دیشب شبی که فردایش باید خوش بگذرد، شبی بد و ناراحت‌کننده برمن گذشت. ساعت نُه و نیم وقت خواب، نگاهم به آسمان تلاقی کرده بود. ماهِ زیبا در دلِ سیاه آن می‌درخشید… ماه همیشه برایم زیبا و دوست‌داشتنی بود. وقتی خواستم رختخوابم را بیاورم با خود گفتم که آخرِ ایوان بخوابم جایی که از ماه و زیبایی‌هایش بی‌بهره است؛ اما دعوای سعید و وحید که مثل همیشه برسرانداختن رختخواب‌ها سر راه ایجادشده بود و احمد که آن وسط آب می‌خورد و راه را گرفته بود مانع شد. چشم‌هایم هم از شدت خواب می‌سوخت. وادار شدم که رختخوابم را اول ایوان زیر نور مستقیم ماه بیندازم و بخوابم. تهمینه آمد رختخواب به دست لحظه‌ای بالای سرم مردد ایستاد و نگاهی به اطراف کرد. دو تا جای خالی آخر ایوان برای او و آفرین گذاشته بودیم، غُرغُرکنان رفت و رختخوابش را همان آخر انداخت و با صدای بلند گفت: «معلومه دیگه در خودخواهی نسرین شکی نیست.»

هرچه خواستم به او بفهمانم که قصدی نداشتم و از روی عمد جای دور از مهتاب را برایش انتخاب نکرده‌ام قبول نکرد. با خود اندیشیدم شب پیش نیز من انتهای ایوان در تاریکی خوابیدم و حالا تهمینه که به گذشت و مهربانی معروف شده باید به‌واسطه بدی جایش قلبی را بیازارد و خودخواهی کسی را به رُخش بکشد. می‌گفت فطرتم چنین است و من خودخواهم و نمی‌شود کاری کرد.

فوری چشم‌هایم را بستم تا از آزاد شدن اشک‌هایی که نیش می‌زدند و می‌خواستند فرو بریزند خودداری کنم. همه‌جا آرام و ساکت بود. نگاهی به ماه افکندم، در دورترین نقطه آسمان مانند نیم گلوله‌ای درخشان نور می‌افشاند. با غضب صورتم را از آن برگرداندم و به پهلو خفتم. مرغی از آن دورها ضجه می‌کشید. انگار کسی صدایم می‌زد. برخاستم. بچه‌ها تک‌تک بیدارمی شدند. هرکدام جنبشی می‌کردند، یکی چمدان‌ها را می‌برد، دیگری دنبال کفش‌هایش می‌گشت، آن یکی کتابش را می‌خواست و آن دیگری لباسش را طلب می‌کرد و من آرام روی پلکان نشسته بودم و به این جنب‌وجوش می‌نگریستم.

بالاخره ساعت موعود فرا رسید ولی احمد به‌شدت آپاندیسش درد گرفته بود. مامان خیلی ناراحت شدند و از پشت شیشه عینکشان اشکی را که در چشم‌هایشان شنا می‌کرد دیدم. بابا ناراحت از سویی به سویی می‌رفتند و داروها را جابه‌جا می‌کردند و متفکر به آن‌ها نگاه می‌کردند. قرار شد که بابا، احمد و حبیب در خانه بمانند و با سرویس دوم حرکت کنند. مابقی سوار شده و به راه افتادیم.

چرخ‌های ماشین با سرعت روی آسفالت خیابان‌ها می‌لغزید و پیش می‌رفت. از پشت شیشه‌های گردآلوده اتومبیل شهر زیبای اصفهان با غرور سر برافراشته بود. با نگاهی از پشت شیشه با آن وداع کردم. ما می‌رویم و برایت وسعت و پایداری آرزو می‌کنیم.

گردوغبارها می‌رقصیدند و از شیشه ماشین بالا می‌رفتند. شهر را با مردمان کثیف و تزویر و ریاشان گذاشتیم و به‌سوی سرزمینی پرکشیدیم که شاید مسأله زندگی را با جدیت و کوشش بیشتری حل می‌کردند. ساعت نُه اتومبیل جلوی باغ بزرگی ایستاد. پیرمردی در را گشود و لرزان و خنده‌کنان خوش‌آمد گفت. باغی زیبا و خرم انتظارمان را می‌کشید. داخل شدیم و برای چند هفته خوشی در آنجا مستقر شدیم.

اشتراک‌گذاری: