نسرین نفیسی
نسرین نفیسی

کم‌کم دارم بزرگ می‌شوم

2 بازدید

اگر شما در هفتادوهفت‌سالگی با دفترچه خاطرات سیزده‌سالگی‌تان مواجه شوید و تصمیم بگیرید با آن کاری انجام بدهید، چه می‌کنید؟ برای من این اتفاق افتاد و تصمیم گرفتم با حال و دید امروزم هر بار تکه‌ای از یک روزانه‌نویسی‌ام را از دفترچه جدا کنم و عنوانی برای آن بگذارم و در «کاشی‌ما» منتشر کنم. ستونی که از کاشی‌های زندگی روایت دارد. « کم‌کم دارم بزرگ می‌شوم» روزنگاری از ۳۱ تیرماه ۱۳۴۰ است.

غروب است. ابرهای خاکستری آرام و سنگین جابه‌جا می‌شوند و ماه شناکنان در صفحه آبی آسمان رنگ عوض می‌کند. برق خاموش شده است و نور ضعیف چراغ‌برق کوچه کورسو می‌زند. دم پنجره نشسته‌ام و به بیرون می‌نگرم. نسیمی ملایم و آرام از بین گل‌های باغچه عبور کرده و آرام با گونه‌هایم بازی می‌کند و موهایم را بیشتر پریشان می‌نماید. زانوهایم را به یکدیگر چسبانده و ساق پاهایم جدا از یکدیگر روی اجرهای گرم کف اتاق قرارگرفته‌اند، پشتم با لبه پنجره مماس شده است و موهایم شیشه پنجره را جارو می‌کند. نونو کوچولو ژولیده و لاغر چون چوب خشکی که به‌تازگی بیماری آبله‌مرغان کوچک‌ترش نموده با دانه‌های ریز و سرخ‌رنگ روی صورتش با پاهای برهنه حیاط را با پاهای کوچکش وَجَب می‌کند. موهای مجعدش به سرش چسبیده‌اند و شلوارش روی زمین کشیده می‌شود، یکی از دکمه‌های آخر بلوزش افتاده است و شکم سفیدرنگش از زیر آن بیرون آمده است. دست‌های کوچولو و چِرکش کنار حوض با آبپاش بزرگی بازی می‌کند. آبپاش به سنگ‌های حوض می‌خورد و صدایی می‌کند. نونو از خوشحالی جیغ می‌کشد و دوان‌دوان به کنار وحید می‌رود. پای درخت ابریشم درحالی‌که گل‌های زرد با رشته‌های سرخ زیبایش روی سرش خم گشته‌اند به سخنان وحید با دقت گوش می‌دهد. پاکی و سادگی در چشمان سیاه درشتش موج می‌زند. چه قدر شاد و بی‌خیال می‌خندد. آرزو دارم روزی خوشبختی‌اش را ببینم.

آیا روزی خواهد رسید که نونو را که اکنون فقط به‌اندازه دو سال زندگی کرده بزرگ و جوان بیابم، او را ببینم که زیر تورها و روبان‌های سفید لباس عروسی‌اش لبخند می‌زند و به همین پاکی و بی‌خیالی می‌خندد و با همین دقت و کنجکاوی که به صحبت‌های وحید گوش می‌کند به سخنان تازه داماد گوش فرا می‌دهد؟ آن‌وقت پیش می‌روم، خوشبختی‌اش را، خوشگلی‌اش را خواهم ستود. پیشانی‌بلندش را خواهم بوسید. دست‌های گرمش را خواهم فشرد و در گوشش زمزمه خواهم کرد: «خواهرم سعادتت را خواستارم. به شوهرت وفادار بمان. سالیان دراز زندگی کن. با بچه‌هایت خوشبخت زیست نما. خوب باش، خب؟»

اشباح چمدان‌ها، بسته‌ها و کیف‌ها که پهلوی یکدیگر قطار شده توی تاریکی اتاق دراز شده است. اتاق خالی و سوت‌وکور است. فردا می‌خواهیم برای چند هفته به باغی در چهارده فرسنگی اصفهان برویم؟

وقتی فکرِ آن باغِ پردرخت، ساختمان خوب، کوه‌های بلند، دشت و بیابان‌های وسیع اطرافش را می‌کنم، احساس شادمانی فراوانی می‌نمایم. چه قدر خوشحالم. آخر آنجا حس نخواهم کرد که سیزده سال دارم و کم‌کم دارم بزرگ می‌شوم. دارم قد می‌کشم و چند ماه دیگر باید روی نیمکت‌های کلاس دوم دبیرستان به سخنان دبیر گوش کنم. آنجا در باغ دوباره دخترکی هستم که دنبال شیطنت و بازیگوشی می‌رود. مثل سالیان پیش با موهای بافته و طلائی به همه‌جا سرک می‌کشد و همه را عذاب می‌گذارد.

صدای اذان مغرب می‌آید. هنوز هم عمو علی و تهمینه روی درگاه انباری نشسته‌اند زیر درخت‌های آن‌طرف حیاط و باهم صحبت می‌کنند. نمی‌دانم چه می‌گویند. فقط می‌دانم که حرف می‌زنند، حرف می‌زنند و باز هم حرف می‌زنند.

اشتراک‌گذاری: