دوباره همه روزها مثل هم
«چه میگوید خاکستر پیر وقتی به آتش میرسد؟» این هم یکی دیگر از پرسشهای دفتر شعر پابلو نرودا شاعر شیلیایی است. شاید آتش، دوران نوجوانی باشد و خاکستر پیر دوران کهنسالی. این خاکستر جوان که من باشم با آتش نوجوانیم چه دارم که بگویم؟ وقتیکه هنوز گفتوگو با زغالهای رویهم چیده شده آماده آتش به پا کردن را شروع نکردهام.
جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۴۰
وقتی بابا اطلاع دادند امروز میخواهند به اصفهان برگردند هیچ احساسی نکردم، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. نه احساس غم، نه احساس شادی، نه خوشحال بودم نه غصهدار.
برخلاف وقتیکه میخواستیم بیاییم با آرامش کامل خبر رفتنمان را گوش کردیم. جستوخیز ننمودیم. با شادی برای روزهایی که در پیش داشتیم نقشه نکشیدیم. خوابهای طلایی ندیدیم و رؤیاهای زودگذر نبافتیم. عصر برخاستیم و سوار ماشین شدیم و چرخها لغزیدند روی ریگها و صدا کردند. در با سروصدا باز شد. کل نصرالله کنار در باغ ایستاد، گونههایش سوخته از آفتاب، دستش را سایبان چشم ساخت و نگاهمان کرد و برای سلامتیمان دعا نمود و کشکش کنان با گیوههای وصلهدارش روی ریگهای داغ و سوزان باغ پا گذاشت و در را بست.
هوا داغ و خفه بود. درختان زردآلوی دَمِ باغ تکان میخوردند، شاپرکها میجنبیدند، میپریدند و یکدیگر را دنبال میکردند و دوتایی روی هم تو آسمان آبی اوج میگرفتند. گلها زیر اشعه آفتاب پژمرده میشدند. میشکفتند و پرپرمی شدند. آب در جوی با سروصدا میرفت، روی سنگها میخوابید و سُرمی خورد. کوهها با غرور و بیاعتنائی خاص خود در بیابان قهوهای و ترکدار بیحرکت اخمکرده بودند. آسمان آبی، جولانگاه پرندگان و شاهد شبزندهداریهای ماه و ستارگان، آن بالا فخرمی فروشید. سر به عقب برگرداندم. بالاخره باید فراموشش کنم. مگر جز چند درخت و خاک و آجر چیز دیگری بود؟ میرفتم و در لابهلای زندگی پرسروصدای شهری، بوق ماشینها، زنگ تلفنها، پرحرفی دوستان از یادش میبردم. شبهای قشنگ و روزهای خنک آن فراموشم میشد
ماشین روی جاده سُرمی خورد، چرخهایش با صدای موتور ورجهورجه میکرد. من ناراحت و گیج درحالیکه دستم از شاخ گوسفند هدیه شوهر خواهر آینده مجروح و نالان شده بود فکرمی کردم که داریم به اصفهان نزدیک میشویم. به اصفهان خودمان. زایندهرود با رشته آب باریکش و مردان بیکار اطرافش خوشآمدمان خواهد گفت. مجسمه سنگی رضاشاه ناظر آمدنمان خواهد بود و خیابان شلوغ و کثیف چهارباغ منتظرمان. جاروجنجال میوهفروشها و نگاههای بُرنده مردان سر کوچه دورهمان خواهد کرد و آخر از همه نادعلی با خندههای مخصوصش در خانه را بر روی ما خواهد گشود. این رؤیای من بود و حقیقتاً تا مجسمهاش درست از آب درآمد اما بعد ماشین به خیابان بزرگ و دوطرفهای پیچید و به کوچه خاکآلودهای رسیدیم. منزل خانمبزرگ. همان درِ سبز توی آن کوچه باریک. در زدیم نبودند. دماغسوخته برگشتیم.
از کوچه باریک که بیرون آمدیم سر کوچه بزرگتر عمو هاشم را دیدم که با کلاه و شلوار خاکیرنگ و بلوز نقش درهم، دستها به کمر جلوی کوچه عمو کاظم ایستاده بود. به نظرم آمد که درست میبینم. بله راستی عمو هاشم است که از شیراز آمده. رو کردم به تهمینه و آهسته در گوشش گفتم: عمو هاشم را میبینی؟ اندکی عینکش را جابهجا کرد و بینیاش را بالا برد و هیچ نگفت. دویدم جلو و سلام کردم: «سلام نسول، حالت چه طوره؟»
درحالیکه به تهمینه نگاه میکرد کنارمان راه افتاد. به خانه عمو کاظم رسیدیم. دورمان ریختند. بوسیدند و بوسه تحویل گرفتند. جاروجنجال فرو نشست. عمو صحبت کردند و ما آرام گوش کردیم. خندیدیم و خوش بودیم. نان خوردیم. شیطنت کردیم. بچه شده بودیم. بچههای سیزدهساله، پانزدهساله، شانزدهساله، نوزدهساله و بیستوسهساله. بچههای قرن بیستم بودیم دیگر. شب آمدیم خانه سرم را روی متکا گذاشتم و فوری خوابم برد صبح هم بدون آنکه مرده باشم بیدار شدم.
بهاینترتیب روزهای یکنواخت و خستهکننده اصفهان شروع شد. دوباره همه روزها مثل هم. صبحها خوردن، بعد از صبح بیکاری، ظهر ناهار و بعد از ظهر بیکاری، شب خوردن بعد از خوردن خواب. برنامهام همین است. شاید بعضی روزها کاری پیدا کنم و سرگرمم کند. عصبی و ناراحتم و دلم گرفته است. مخصوصاً با خواندن کتاب آزردگان از داستایوفسکی نویسنده شهیر روسی غمم شدت یافته است. خوبیِ وانیا، خودخواهی ناتاشا و معصومی و مرگ نلی عزیز سخت به فکرم واداشت. وادارم نمود توجه بیشتری به بینوایان مبذول دارم. بیشتر دوستشان بدارم.