نسرین نفیسی
نسرین نفیسی

سفر به فریدن (بخش ۲)

30 بازدید

می‌خواهی در هفتادوهفت‌سالگی در نوشته‌های سیزده‌سالگی‌ات دست ببری؟ نه این کار را نکن. بگذار طراوت و تحیر نگاه سیزده سالگی‌ات به جهان حرف اول را بزند در این ستون. ممکن است حالا جمله‌ای را حذف یا واژه‌ای را بالا و پائین کنی، با دلایل امروز خودت، حتی عنوانی هم برایش بگذاری اما می‌دانی که نباید دست به لحن و ذهنیت راوی بگذاری. باید نسبت به نوجوانی‌ات صادق و امانت‌دار باشی.

سیزدهم مرداد ۱۳۴۰

صبح بابا بیدارم کردند. با بچه‌ها سرکوه بلندی رفتیم و نشستیم. هوای لطیف خنکی بود. بادی که می‌وزید نوازشمان می‌کرد و خورشیدی که می‌درخشید شادمان. انگار به ابرها پارچه زرینی آویزان کرده‌اند، اشعه خورشید چون آبشاری به زمین سرازیر می‌شد. منظره بلوک فریدن برایم دیدنی و دل‌چسب بود. درخت‌ها از آن دورها چون اشباح سرگردانی قطار شده بودند. خط آبی رودخانه در دل زمین‌های قهوه‌ای خروشان و پُرکف می‌رقصید و پا می‌کوبید. خانه‌های پوشالی کوچک، دهقانانی که فریادکنان گنجشگ‌ها را از روی محصول یک سالشان می‌راندند، گندم‌هایی که با سرو صدا بادش می‌دادند و گاری‌هایی مملو از گندم که به‌وسیله‌ چهار گاو به طرز جالبی کشیده می‌شد، همه و همه برایم تازگی داشت. مزارع زرد گندم روی دامن سبز چمن جلوه مخصوصی داشت انگار که به چمن وصله‌اش زده‌اند.

عصر وقتی توی ماشین نشسته و عازم رفتن بودیم احساس غم زیادی می‌کردم. وقتی خانم دکتر صمیمانه بوسیدم و سلامتی برایم آرزو نمود بی‌اختیار گریستم. از پشت شیشه اتومبیل به‌آسانی می‌توانستم ببینم که پسر کوچک چهره‌اش را لای چین‌های دامن مامانش پنهان کرده و اشک می‌ریزد و خانم دکتر درحالی‌که دختر کوچولو تو آغوشش جیغ می‌کشید دست تکان می‌داد. آقای دکتر هم غمگین از رفتنمان بود.

ماشین دوری زد و در کوچه‌های گردآلود شروع به حرکت نمود. یکی از دست‌هایم به‌عنوان خداحافظی به‌شدت حرکت می‌کرد و دیگری به‌سرعت اشک‌هایم را می‌زدود. آن خانواده را مثل خواهر و برادرهایم دوست داشتم. راست گفته‌اند که محبت ستاره درخشانی است که می‌درخشد و روشنی می‌دهد، بندهای گسسته قلب‌ها را گره می‌زند، چهره‌ها را روشن و زندگی را شیرین می‌کند.

 روزی در دفتر یادبود رحیم به قطعه‌ای برخوردم که عمو علی به‌عنوان یادبود برایش نوشته بود. آفتابی که می‌درخشد می‌گوید دوست بدار. بادی که می‌وزد و گونه‌ات را نوازش می‌کند می‌گوید دوست بدار. غنچه‌ای که باز می‌شود می‌گوید: دوست بدار آبی که زمزمه‌کنان می‌گذرد و صبور و بردبار موانع را برطرف می‌کند می‌گوید: دوست بدار. حالا انگار بادی که از پشت شیشه‌های اتومبیل به درون می‌خزید و موهایم را پریشان می‌کرد می‌گفت: آری نسرین دوست بدار، عشق بورز.

زیبایی‌های طبیعت بازهم مرا به یاد خداوند انداخت. نمی‌دانم در کجا زندگی می‌کند، در کاخی از مرمر سفید؟ در کلبه‌ای محقر؟ یا روی ابرهای سفید و خاکستری؟ نمی‌دانم مرد است یا زن، ابر است یا نور؟ چیزی که می‌دانم آن است که همه امید من در زندگی اوست. هرگاه به مشکلی برمی‌خورم امید و تسلای من است. به یاد دارم چند ماه پیش وقتی‌که ورقه‌های امتحان تعلیمات دینی را گم‌کرده بودم چه قدر از ترس شماتت آقای صانعی و ناراحتی همکلاس‌هایم رنج بردم. چه قدر اشک ریختم و آرزوی مرگ کردم و حتی می‌خواستم خودکشی کنم؛ اما امیدم به خدا را از دست ندادم. ورقه‌ها پیدا نشد آن آرزو هم به حقیقت نپیوست. بازهم زندگی کردم. بازهم عشق ورزیدم. ماشین غرش‌کنان ایستاد. صدای دل‌چسب باز شدن در بزرگ باغ را شنیدم. چرخ‌های ماشین که از تماس با شن‌ها صدای قشنگی می‌کرد به خودم آورد. از پشت شیشه‌های گرد آلود ماشین دیدم که نونو تمیز و درخشان گل‌سرخی به دست با دست‌های باز جدا از یکدیگر غرق در شادی و سرور دوان‌دوان با پاهای کوچکش به‌طرف بابا شتافت، سرش را روی سینه‌شان نهاد و اجازه داد که بابا با دست‌های بزرگ و مهربانشان سر کوچک و موهای خوش‌رنگش را نوازش کنند و او آرام با دکمه‌های بلوز بابا ور برود و با آن‌ها بازی کند.

اشتراک‌گذاری: