دلم میخواهد برای وطنم کاری بکنم
۱۴۰۴-۰۵-۱۵
میخواهی در هفتادوهفتسالگی در نوشتههای سیزدهسالگیات دست ببری؟ زیادی شستهورفته نوشتهای؟ یا خشک و غیربازیگوشانه؟ خب، باشد تو اینطور مینوشتهای. اگر حالا جملهای را حذف یا واژهای را بالا و پائین میکنی دلایل امروز خودت را داری… تازه، نیتِ آن داری که نسبت به ذهنیت و قلم سیزدهسالگیات امانتدار و صادق باشی.
سهشنبه ده مرداد ۱۳۴۰
دیروز ظهر برای اولینبار در ظرف این چند روز من و مامان و تهمینه و آفرین به تنهایی و با آرامش کامل ناهارمان را خوردیم. بابا با پسرها رفته بودند فریدن برای گردش و ما دخترها برای اولینبار هرکدام به میل خود هرچه خواستیم کردیم و هرچه خواستیم خوردیم.
انگار جنبندهای نبود. اتاقها و باغ خلوت و بدون سروصدا زیرآسمان آبی دامن گسترده بود و من با خوشحالی از آرامش امروزم استفاده کرده و کتاب بابا گوریو را تمام کردم. از آن خیلی خوشم آمد. به نویسندهاش حسد بردم و از حقناشناسی و بدی دختران و محبت عجیب بابا گوریو به آنها تعجب کردم.
بعدازظهر صدای چرخهای ماشین روی شنهای باغ به گوشم رسید و شنیدم که آقا رضا به دنبال توضیحی نامهای به مامان داد. خانمی که گمان میکنم خانم دکتر نون میخواندندش دعوتمان کرده بود که برای دو روزی به فریدن نزد بابا برویم و بابا مخصوصاً تأکید کرده بودند که منتظرمان هستند.
چهارتایی نگاهی ردوبدل کردیم. هیچکدام پیشبینی نکرده بودیم که ممکن است فریدن را ببینیم. شنیده بودم که بوئین فریدن از نقاط خوش آبوهوا و زیبای کشور است. با خوشحالی فریاد زدم: «خب مامان، دیگه منتظر چه هستین؟ پاشین!» اما اصرار فراوان ما برای آمدن مامان بهجایی نرسید. خوشحالیم از بین رفت. با تنبلی از جا برخاستم و با تأنی لباس پوشیدم و غمزده روی صندلی ماشین لم دادم و به نونو چشم دوختم. او تو آغوش مامان زار میزد و میخواست با ما بیاید. رویم را برگرداندم. نمیخواستم او را ببینم که اشکآلود و رنجیدهخاطر تو بغل مامان با حسرت نگاهم میکند.
ماشین روی جاده بهسرعت میرفت و ما سهتایی هریک غرق در افکار خودمان به جلو رانده میشدیم. فکرمی کردم آیا از آنها خوشم خواهد آمد؟ آنها از چه نوع آدمی هستند؟ متکبر، مهربان، مهماننواز، سرد؟ نمیدانم.
بوئین فریدن جای سبز و زیبایی بود. از پشت شیشههای منزل قشنگ آقای دکترمی توانستم آبی که از لای سنگها میجوشید، مرغانی که با هم نجوا میکردند و درختانی را ببینم که زمزمهکنان با نسیم تکان میخوردند. خانواده آقای دکتر نون مردمان خوبی بودند. خانم دکتر حامله بود و بهسختی راه میرفت. دختر کوچولوی یکسالهاش به دنبال او گریه میکرد و پسر ششسالهاش بهانه میگرفت… آقای دکتر واقعاً از دیدن بابا که روزی استادش بودند خوشحال و شادمان بود. این را میتوانستم از چشمهایش که میخندید و حرکات حاکی از خوشحالیاش دریابم.
شب وقتیکه تو اتاق به انتظار شام چُرت میزدیم، چشمهایم میسوخت و سرم از مسافرت امروز درد گرفته بود، ناگهان از پشت پنجره صدای نی ملایمی تاریکی را شکافت و گوشم را نوازش نمود. از جا جهیدم و به کنار پنجره رفتم و فریاد کشیدم: به…چه قشنگ. آقای دکتر توضیح دادند که ممدی نی زن این حوالی، کمی اختلال حواس دارد. سالهاست که روزها پای پیاده به دهی در چند فرسنگی اینجا میرود و تا ظهر برای مردم نی میزند و پولی میگیرد و دوباره پیاده به اینجا میآید. شبها توی بیابان میخوابد. تشکش زمین و لحافش آسمان و بالشش خارهای بیابان است. نیاش را در این حال مثل بچه دلبندی روی قلبش میفشارد. صدای قدمهای سنگین او پشت پنجره شنیده شد. مردی بلندقد، لاغر و زردرنگ بالباسهایی رنگ خاک، ژنده و نکبت. دهانش بیدندان، ریشش چانه باریکش را پوشانده و موهای زبر و سیاه زیرکاسکت چروکیده و کثیفش به هم چسبیده و چشمانش در تاریکی شب بهروشنی چشم گربه میدرخشید. ناگهان قهقهه وحشتناکی سر داد و شروع به نی زدن نمود. نگاه عجیبی داشت. لرزیدم و محکم دست تهمینه را که کنارم ایستاده بود فشردم.
عالی نی میزد. انگار غمهایش را توی نی میدمید. چهرهاش از رنج و سختی زندگی سخت شده بود. صدای نی آرام اوج میگرفت و همه کوهستان را از نوای دل انگیزش پرمی کرد. انگار میخواست که با نوای نیاش جامعهای که طردش میکرد و مردمی که مسخرهاش میکردند و خوارش میداشتند را محکوم کند. در جواب سؤال ما گفت از هیچچیز هراسی ندارد. سالیان دراز است که پیاده تو بیابانها راه میرود. تو برف و باران، زیر نقاب شب، تو آفتابِ روز نی میزند، نی میزند و نی میزند.