نسرین نفیسی
نسرین نفیسی

بابا با ما بازی می‌کند و مامان را هم شرکت می‌دهد…

6 بازدید

می‌خواهی در هفتادوهفت سالگی در نوشته‌های سیزده‌سالگی‌ات دست ببری؟ زیادی شسته ‌و رفته نوشته‌ای؟ یا خشک و غیربازیگوشانه؟ خب، باشد تو این‌طور می‌نوشته‌ای. اگر حالا جمله‌ای را حذف یا واژه‌ای را بالا و پائین می‌کنی دلایل امروز خودت را داری… تازه، نیتِ آن داری که نسبت به ذهنیت و قلم سیزده‌سالگی‌ات امانت‌دار و صادق باشی.

شنبه پنج مرداد ۱۳۴۰

روزها پشت سرهم به‌آرامی می‌گذرند. روزهایی که طرب‌انگیز و نشاط بخشند. صبح‌ها هوای لطیف کوهستان شامه‌مان را نوازش می‌کند و شب‌ها نشئه‌ی مهتاب و آواز وحید و خنده بچه‌ها سرشوق‌مان می‌آورد. شهری وجود ندارد تا آرامش خاطرمان را برهم زند… مردم، سروصدا، بوق ماشین‌ها و رفت‌وآمد آن‌ها، شنیدن حوادث بد و ناگوار، بی‌خوابی، ناراحتی فکر و خیال خیلی دور و محو به نظر می‌رسد. انگار سال‌هاست از این‌ها دور بوده‌ام. نمی‌توانم باور کنم که فقط پنج روز است از اصفهان عزیزم دورگشته‌ام. حالا دیگر مجبور نیستم به تلفن‌های دوستانم به‌اجبار جواب بگویم. مجبور نیستم که به‌زحمت لبخندی بزنم یا با شوخی‌های بی‌مزه آن‌ها قهقهه سر بدهم. اینجا دیگر لازم نیست به چهارباغ بروم و دورویی‌ها، تزویر مردم و پستی آنها را ببینم. دیگر از دیدن چشم‌های هرزه و تماس‌های بدنی ناپاک آن‌ها آسوده‌ام.

اینجا بابا برایمان از رموز زندگی صحبت می‌کنند. با ما بازی می‌کنند و مامان را هم شرکت می‌دهند. همه مثل بچه‌هایی شده‌ایم که پس از یک سلسله زندگی، دوباره کودک خردسالی هستیم که فقط به فکر بازی و شیطنت‌ایم.

دیروز عصر به امامزاده احمدرضا رفتیم. غروب وقتی‌که پاهای عرق کرده‌ام روی کاشی‌های سرد و گرد آلود امامزاده راه می‌رفت، چشم‌هایم روی شکاف‌ها، سوراخ‌ها و خرابه‌های آن می‌دوید و دستم سیاهی‌ها و کثیفی‌های دیوارها را لمس می‌کرد به انتظار نماز بودم. اذان گفته شد. برخاستم و بیرون آمدم و به سرچشمه رفتم. آبی که می‌جوشید به زلالی اشک چشم از زمین بالا می‌آمد و با زمزمه دلپذیری جاری می‌شد و زیر درخت‌های عظیم و بارور به زمین فرومی‌رفت. وضو گرفتم و آهسته به‌طرف امامزاده رهسپار گشتم. خانه‌ها کوچک با سقف‌هایی از پوشال، بچه‌ها کثیف با چشم‌های تراخمی و پاهای خون‌آلود، کوه‌ها سرد و عظیم و سربی‌رنگ به آسمان سر برافراشته بود و زمین مفروش از گندم‌های طلائی زیر اشعه زرین خورشید می‌درخشید. با خلوص نیتی عجیب نمازم را خواندم و بیرون آمدم. کنار استخر بزرگ نشستم و چشم به ماهی‌های قهوه‌ای رنگ آن دوختم. زن‌ها در اطرافم با هیاهو و جیغ‌وداد ظرف‌هایشان را می‌شستند و نونو زمزمه‌کنان روی پلکان خاک‌آلود بازی می‌کرد.

نمی‌دانم چرا تا آن اندازه خود را خوشبخت و سعادتمند می‌یافتم. خداوند عزیز من آن‌قدر بزرگ و تواناست که به وصف نمی‌آید و به زبان نمی‌گنجد. برای دهمین بار از او و نعمت‌های فراوانش، از این‌که می‌توانم چنین آزادانه گردش کنم، چنین آزادانه بیندیشم و خوشُحال باشم تشکر کردم. نمی‌توانم باور کنم که همان دخترکی هستم که از همه‌چیز شکایت داشت. همه‌چیز را برعلیه خود و همه‌کس را دشمن خود می‌انگاشت و سعادتمند نشد تا بالاخره مجبور شد عوض شود و حالا سعادتمند است.

اشتراک‌گذاری: