چه لزومی دارد زنده بمانم، نه؟
«چه میگوید خاکستر پیر وقتی به آتش میرسد؟» این هم یکی دیگر از پرسشهای دفتر شعر پابلو نرودا شاعر شیلیایی است. شاید آتش، دوران نوجوانی باشد و خاکستر پیر دوران کهنسالی. این خاکستر جوان که من باشم با آتش نوجوانیم چه دارم که بگویم؟ وقتیکه هنوز گفتوگو با زغالهای رویهم چیده شده آماده آتش به پا کردن را شروع نکردهام.
شنبه ۱۴ مردادماه ۱۳۴۰
شب همانطور که روی تخت منزل عمو جان دراز کشیده بودم و اشک تو چشمانم شنا میکرد به بیماری خود میاندیشیدم. به این خارش عجیب و خارقالعاده که تمام بدنم را به لرزه میانداخت و به گریهام وامیداشت. چه شبها که تا صبح بیدارمی ماندم. از شدت درد اشک میریختم و وسیلهای برای نجات خود نمییافتم. ماه نظارهام میکرد. ستارگان چشمک میزدند. درختها میلرزیدند، برگهایشان را تکان میدادند و حرفی نمیزدند. به خواهران و برادرانم مینگریستم. چه آرام و ساده سرشان روی بالش افتاده و موها ازهر طرف آویخته و دستهایشان غالباً به یکطرف خمشده و چهرهشان غرق در رؤیا بود.
آهسته زیر لب دعا میخواندم. استغاثه میکردم. چشمهایم را میبستم و بارها خواهش میکردم: «خدا جونی به دادم برس. آخه دیگه عزرائیلت را بفرست.» روزی به من الهام شد که میمیرم. بهراستی ضعف مفرطی در پاهایم احساس میکردم. سرم گیج میرفت. چندین بار جلوی چشمهایم سیاه شده، به زمینخورده بودم. کسل و ناراحت بودم. عصر دخترعمویم با خاله و دائی و خانمبزرگهایم به خانهمان آمدند. هیچگونه شوری نشان ندادم. من که میمردم. چه فایده داشت که آنها میآمدند. شب وقتی میخواستم بخوابم به ماه، ستارگان، آسمان، درختها، مامان و بابا، خواهران و برادرانم و خانهمان چشم دوختم و وداع کردم. فردایش انتظار داشتم که خودم را در قبری تاریک پُرازموجودات ترسآور میان خروارها خاک بیابم. ولی متأسفانه بازهم چشمهام ماهی که در آسمان بیرنگ میشد، برادران و خواهرانی که تکتک بیدارمی شدند را دید و زودتر از همه اطلاع داد که هنوز زندهام و رؤیای باطل من پایانیافته است.
روی تخت باریک تکانی خوردم. خود را از دست خیالات شوم نجات دادم. دستهایم وحشیانه موهای کوتاه و بلوطیرنگم را درهم ریخت. موهام که روزگاری بلند و طلائی تا کمرم میرسید و دو رشته بلندِ بافتهاش موقع بازی ورجهورجه میکرد و عمو هاشم در نامهشان «چون آبشاری از طلا» خوانده بودندش، اکنون کوتاهِکوتاه شده بود. رنگش که جلو نور آفتاب انگارمی کردم آتشگرفته اکنون رنگ کدر و بین خرمایی و بلوطی است. حالا آنها کجا هستند؟ توی سطل سلمانی پوسیده و از بین رفتهاند. وقتیکه ریختند پایین، ریختند روی شانههام و دامنم و باد آنها را روی موزائیکهای کف آرایشگاه پخش کرد. حالا هر وقت که در دولابم را باز میکنم؛ اول از همه روبروی در چشمم به یکرشته موی بلند و طلائی میافتد که به طرز جالبی خم گشته و نظارهام میکند. پائین موها ورقه نازک کاغذ آبیرنگی دیده میشود به خط خودم که بهوسیله ریسمان سفیدرنگی به موها گرهخورده است.
به صدای جیغ و فریاد بچهها، صحبت بلند زنها با هم و روزنامه خواندن آهسته مردها در مهمانی شام عمو کاظم قبل از آنکه دور سفره دور هم بنشینم. گوش کردم. به درِ پستوی کوچولو چشم دوختم. درحرکتی کرد و نیمهباز شد و چرخید. چشمهای درشت و سیاهی آهسته از لای در نگریست. چشمهایی که تو یک صورت کوچولو و لاغر با سری با موهای پریشان و طلایی گذاشته بودند. نونو بود. او دید که غمگینم و حوصله ندارم که بجهم و بگیرمش و ببوسمش و بچلانمش. در را محکم بست و رفت. ولی یکلحظه بعد چون موشی به داخل خزید. چشمهاش با مهربانی به چهرهام دوخته شد. جرئت کرد و یکقدم جلو آمد و بعد خنده قشنگی کرد. خندیدم و دستم را به طرفش دراز کردم.
ـ بیا
با تردید آرامآرام قدم بر داشت. او را جلو کشیدم، موهایش را عقب راندم و به خود نزدیکش کردم. بدون اینکه درخواستی کرده باشم خم شد و لبهای سرخ رنگش را به گونهام چسباند و لبخند زد. متقابلاً بوسیدمش و خواستم روی سینهام بفشارمش قبول نکرد. مثل ماهی کوچکی از دستم لغزید و عقب رفت، در را بازکرد و خواست برود. ولی مثلاینکه دلش سوخت برگشت بالای سرم ایستاد و دستهای کوچولو و مرطوبش را چند بار روی صورتم فشرد و گفت «بخواب، بخواب، خب؟» دامن کوتاه پیراهنی که خیلی دوستش داشت چرخی خورد و آرام در میان تاریکی اتاق از لای در بیرون خزید.
اگر میمردم دیگر نبودم که جلو بیاید و با غرور درحالیکه گوشههای دامنش را بلند کرده بگوید: «پیرنِ من قشنگتره»، «خودم سیب دارم تو نداری»، «پیرن منِ تور داره». نبودم که برایم قصه بگوید و بخنداندم؛ ولی فکرمی کنم چه لزومی دارد که زنده بمانم، نه؟