نسرین نفیسی
نسرین نفیسی

به‌زودی این رقم بزرگ می‌شود و من نمی‌خواهم

30 بازدید

روزها می‌آیند و می‌روند. غروب می‌شود. پرنده‌ها به ﻻنه برمی‌گردند. ستارگان پیدا می‌شوند و شب می‌شود. صبح قبل از سپیده بیدار می‌شوم و از جا برمی‌خیزم. تاریکی غلیظ است؛ اما در انتهایش انگار خیلی کم‌رنگ سپیدی با تاریکی قاتى شده است. فراموش نکنم که قرار است ﺑا مداد ﺑنویسم در این صبحگاه‌های لمیدن. در این چند دقیقه‌هایی که می‌خواهم حس و حال خودم را ببینم و بنویسم و آماده شوم ﺑرای زندگی.

 دوشنبه شانزدهم مردادماه ۱۳۴۰

امروز پیش از ظهر خدیجه زن بیست‌وسه‌ساله‌ای که سالیان پیش مرا بزرگ کرده و مراقبم بوده به اینجا آمد. سیزده سال از روزی می‌گذرد که او نوزادی را که تازه چشم به دنیا گشوده بود دید و نگه‌داریش را به عهده گرفت، او خود حالا سه بچه کوچک قد و نیم قد دارد. سیمای نجیب او را دیدم که با علی بچه کوچولویش وارد شد و سلام کرد. نگاه مشتاقانه‌اش را که به طرفم کشیده می‌شد تحمل کردم و سلام متواضعانه‌اش را جواب گفتم و به چشم‌های گودرفته و سیاهش خیره گشتم و فهمیدم که خیلی دوستش دارم. لبخند غمناکش که به‌صورت رنج‌دیده‌اش گرد غم می‌پاشید محزونم می‌کرد. گاهی زیرچشمی و دزدکی نگاهم می‌کرد چرا رنج می‌کشید؟ زیرا که من نمی‌توانم محبت عمیق و پاکی را که نسبت به او دارم ظاهر نمایم. نمی‌توانم به چشم‌هایش بنگرم و بگویم که دوستت دارم. نمی‌توانم دلداری‌اش بدهم و از غم و رنجش بپرسم.

هر وقت او می‌آمد بی‌اعتنا و متکبر می‌شدم. نه این‌که بخواهم و نه این‌که فرصت دست نمی‌داد تا به وسیله‌ای دوستیم را به او ظاهر کنم. گاهی از خاطرات کودکیم حکایت می‌کرد. می‌گفت که چه قدر دوستم داشته و برایم زحمت‌کشیده است. دورش حلقه می‌زدیم. چشم‌هایمان را به چشم‌هایش می‌دوختیم و محو و مبهوت به سخنانش گوش می‌دادیم. «نسرین خانم، شوما اون موقعا یه بچه کوچولو بودید. اون وقتا خیلی قشنگ بودید. موهاتون تو آفتاب برق می‌زد. شوما می‌آمدید تو حیاط. وقتی می‌دیدید موهاتون این‌طوری برق می‌زنه ترس ورتون می‌داشت و جیغ می‌زدید و مامان را صدا می‌کردید. می‌ترسیدید یه دفعه موهاتون آتیش بگیره. یه گربه سفید و قشنگ داشتید. این خیلی شوما را دوست داشت. شبا وقتی‌که می‌خواستید برین مستراح دنبالتون می‌ذاش، رو شونه تون می‌پرید و چنگ به موهاتون می‌زد و هی میومیو می‌کرد و شوما هم می‌ترسیدید و جیغ می‌زدید و فرار می‌کردید و اونم بدتر جِری می‌شد و بازهم پنجه می‌زد. شوما هم هی می‌دویدید و تفریح ‌می‌کردین. تا این گربه بزرگ شد. یه شب وقتی‌که تو کوچه می‌دوید یه ماشین شخصی زیرش گرفته بود، عبدول حسین آوردش تو خونه و انداختش رو پله‌ها. بیچاره نفس‌نفس می‌زد و هی از پهلوش خون می‌ریخت و چشماش از حال می‌رفت. شوما ازبس‌که دوسش داشتید گیریه افتادین و اون هم عمرشو داد به شوما…»

«من خیلی شوما را دوس داشتم. از بس‌که شیطونی می‌کردین مامان عصبانی می‌شدن و یه چیزی بهتون می‌گفتن و شما مظلوم می‌شدین و من غصه‌ام می‌شد. آگه یه دفعه لباس آفرین خانوم قشنگ‌تر بود من اشک می‌ریختم و می‌گفتم چرا؟ خیلی وقتا با دایه آفرین خانوم دعوام می‌شد و کار به کتک‌کاری می‌رسید. چون او می‌گفت آفرین خانوم بهتره…».

« وقتی می خواسین برین کودکستان من پاکتون می‌کردم و لباساتونو می‌پوشوندم و موهاتون را قشنگ می‌کردم و می‌بافتم. شوما جیغ می‌زدید و هی می‌گفتین نکون، دردم می‌یاد. یه روز هم موهاتون را پیچوندم و صبح عینهو فرشته‌ها شده بودید، خیلی قشنگ …».

او خیلی صحبت می‌کرد و من مشتاقانه گوش می‌کردم. از خوشی‌هایم، رنج‌هایم، شیطنت‌هایم می‌گفت و نمایش‌هایی که در کودکستان می‌دادیم و جایزه‌هایی که به مناسبت می‌گرفتم.

گاهی اوقات از این‌که چرا روزگاران بی‌خیالی کودکی را پشت سر گذاشته‌ام غصه‌دار می‌شوم و بعضی وقت‌ها از کارهای زشتی که مرتکب شده و اشتباهاتی که کرده‌ام. گذشته‌ها آزارم می‌دهد؛ زیرا به یادم می‌آورند که سیزده سال از عمرم بی‌ثمر گذشته است. سیزده سال رقم بزرگی نیست؛ ولی به‌زودی این رقم بزرگ می‌شود و من نمی‌خواهم. هفت سال تحصیل‌کرده‌ام. هفت سال رقم بزرگی نیست؛ ولی به‌زودی این رقم بزرگ می‌شود و من نمی‌خواهم.

اشتراک‌گذاری:

یادداشت‌های مرتبط