نسرین نفیسی
نسرین نفیسی

می‌ترسم که خوب باشم!

3 بازدید

روزها می‌آیند و می‌روند. غروب می‌شود. پرنده‌ها به لانه برمی‌گردند. ستارگان پیدا می‌شوند و شب می‌شود. صبح قبل از سپیده بیدار می‌شوم و از جا برمی‌خیزم. تاریکی غلیظ است اما در انتهایش انگار سپیدی با آن قاطی شده است خیلی کم‌رنگ. فراموش نکنم که قرار است با مداد بنویسم در این صبحگاه‌های لمیدن. در این چند دقیقه‌هایی که می‌خواهم حس و حال خودم را ببینم و بنویسم و آماده شوم برای زندگی.

 یکشنبه پانزدهم مردادماه ۱۳۴۰

برای نخستین بار در طول زندگی‌ام امروز از خودم راضی‌ام. امروز فقط خواستم که دختری به اسم نسرین زنده بماند، نفس بکشد و از این نفس کشیدن لذت ببرد. امروز فهمیدم که چه قدر خوب است زندگی کنم. تو زندگی‌ای که مملو از نور و روشنایی، پاکی و سادگی باشد. دانستم که درگذشت کردن چه نیروی عظیمی نهفته است. نیرویی که انگار با همه‌چیز برابری می‌کند.

امروز عصر گرچه فوق‌العاده مایل بودم به منزل خاله نصرت و دخترشان که تازه از تهران آمده بودند بروم، نرفتم. خاله‌ای که این‌قدر دوستشان داشتم و همیشه از دیدن چشم‌های زیبایشان که در آن پاکی و صفای پیری موج می‌زد لذت می‌بردم؛ ولی وقتی علاقه زیاد آفرین به رفتن و ناراحتی‌اش را از نرفتن دیدم فکری به کله‌ام زد، فکری که همیشه خواسته‌ام عملی سازم و جرأت نداشته‌ام. از این ترسیده‌ام که مبادا بگویند: «نسرین خوب دختری شده»، «آره دیگه نسرین بزرگ‌شده و می‌دونه چی‌کار کنه.»

وقتی می‌شنوم کسی از من تعریف می‌کند، از خوبی‌ام حرف می‌زند، آن قدرت را در خود نمی‌یابم که خوب شوم. سالیان درازی بود که اراده کرده بودم خوب شوم ولی می‌ترسیدم، وحشت داشتم از این‌که بدانند تغییر کرده‌ام. با این خیال همیشه بد مانده‌ام. چند ماه بود که میل داشتم دیگر نگذارم موهایم از زیر چادر بیرون بیاید، ولی نگاه‌های اطرافیان و حرف‌های درگوشی و ناراحت‌کننده‌شان از کوره بِدَرَم می‌کرد. چرا سعی می‌کنند که بفهمند مثلاً امروز من اندکی مظلومم و درنتیجه بهتر شده‌ام، چرا تهمینه اصرار دارد این موضوع را در گوشی به دخترعمویم اطلاع دهد که «آره نسرین دیگه درست رو می‌گیره». می‌ترسم که با برادرهایم مهربان باشم، برایشان قصه بگویم و راهنمایی‌شان کنم.

یادم است که روزگاری به سبب این‌که به عمو علی گفته بودم: «من از بد بودن لذت می‌برم و خوشحال می‌شوم وقتی تحقیرم می‌کنند!» چه قدر عصبانیتش کرده و او را از خود ناامید کرده بودم؛ ولی امروز همه شهامتم را جمع کردم و برخلاف چند دقیقه قبلش که اصرار داشتم می‌خواهم بیایم با صدای بلند گفتم: «مامان من حوصله شو ندارم بیام. می‌خواهید آفرین را ببرید ببرید.»

مامان با تعجب نگاهم کردند: «نمی‌یای؟» «نه»، «چرا؟»، «خب، حالشو ندارم». تهمینه گفت: «تو که خیلی خوشت شده بود وقتی شنیدی که می‌خواهند تو رو ببرند»، گفتم: «نه مگه مهمونی رفتن لذتی هم داره.»

خوشحالی آفرین و خوشگلی‌اش که از پوشیدن لباس تازه‌اش بیشتر شده بود شادم کرد. مگر چه می‌شد اگر یک روز به مهمانی نمی‌رفتم؟ چه می‌شد یک روز تو خانه بمانم و فکر کنم و بدی‌هایم را اصلاح کنم و برای زندگی بهتر کوشش کنم؟

آری من حالا خیلی خوشم؛ زیرا اطمینان دارم که آفرین الان خوشحال و خندان است و دارد حرف می‌زند و بعد که به خانه می‌آید برای من از دوستانش می‌گوید و من خوشحال می‌شوم. عصر عمو هاشم آمدند اینجا. به‌اتفاق اتاق آزمایشگاه بچه‌ها را دیدیم. غروب وقتی‌که از بازدید فراغت یافتیم و تنها شدیم عمو جان درراهرو دستم را گرفتند و تو گوشم گفتند: «تو قدر برادرات را می دونی؟ می دونی چه قدر خوبند؟ آن‌ها به‌اندازه من و تو سواد دارند، وقتی به سن ما رسیدند آیا یگه چی می‌شوند! آن‌ها دانشمندند». بعد آرام بوسیدندم و رفتند. در را به هم زدند و ناپدید شدند.

نونوی کوچولوی عزیز من عصر وقتی از حمام آمد، تروتمیز و زیبا نزدم آمد، کیف کوچک سرخ‌رنگی که در آن زینت‌آلاتی ست دستش بود که به‌هیچ‌وجه استعمال نمی‌کنم. دسته کیف را گرفت و با خجالت گفت: «نسرین اجازه می‌دی ورش دارم؟»، «آره جونم»، «درشو وا کن»، «تو بیا بوس بده»، «خب». دوید جلو، با شعف به‌خصوصی پرید تو بغلم و سر و صورتم را غرق بوسه کرد. «دوستت دارم، نسرین خوبه، آلوچه می ده»(همیشه وقتی می‌خواهد چاخان کند این را می‌گوید). در کیف را برایش بازکردم. به‌سرعت از آغوشم جست زد پایین و زیر لب گفت «مرسی» و روی پله‌ها سرگرم بازی کردن شد. از دم دولابم نگاهش می‌کردم و لذت می‌بردم.

اشتراک‌گذاری: